امیدواری

وقتی به پشت سر نگاه می کنی چیز جز خدا...... ولی برای رسیدن به خدا باید کسی همراهت به عنوان دوست کنارت باشه درسته خدا دوست واقعی هر کسیه ولی........... دوست هم تو این دنیا چیزی که من ندارم وقتی مبینی یه نفر دوستی چندین وچند سالتو خراب کنه با یکی باشه می خوای تلافی کنی من الا دارم تلافی می کنم سر اونی که به عنوان دوست خطابش می کردم و الان باد هم تکونش نمیده باید با این آدما چی کرد شما بگین

امید

الان من نیاز به امید دارم در همه زمینه ها............. 

نمی تونم واززندگی خسته شدم یه جوری شما دلداریم بدین فقط برای رسیدن به یک چیز ...... 

کمکم کنید وقتی میبینم دوستی ندارم باهاش درددل کنم 

وقتی تو مدرسه به طرف دوستای دبستانم میرم مثل غریبه ها حرفشون قطع می کنن تامن نغهم   

با چه امیدی شما بگین..... 

دوستی صمیمی ندارم که افتخار کنم

حقه های عجیب

  

—درد دندان آخ نگو
—با یک تکه یخ،قسمت7شکل بین انگشتان اشاره وشست را بمالید به سادگی درد دندان تان کاهش می یابد  
 
—بردرد آمپول غلبه کنید
—به راحتی باسرفه کردن درحین تزریق آمپول می توانید دردآمپول را کاهش دهید سرفه کردن دراصل ترفندی است که باعث افزایش سریع وموقت فشار در قفسه سینه شده ومسیر های عصبی درد راکاهش می دهد.  
 
—خواب رفتگی
—اگر دست شما هنگام نشتن دراثریک وضعیت نادرست به خواب رفته باشد به آرامی حرکت دادن سربه چپ وراست درکمتر از یک دقیقه می تواند این مشکل را حل کند واز شر گزگز وسوزنی شدن دست راحت شوید  
 
—سرتان گیج میرود وبه دوران می افتد
—کافی است بک دستتان را روی نقطه ثابتی بگذاریدوبه سرعت دوران سر خوب می شود

تلاش برای هدف

یکی بود،یکی نبود.روزی بودروزگاری دردهکده ای ازگوشه ی از

شهربزرگ پسرکی به نام صمد باپدر ودوخواهر خودزندگی می کرد.خواهرکوچک

 صمداز تولدش دستش فلج شده بود وبرای عمل آن پول زیادی می خواست وچون

خانواده  صمددرامد بسیار خوبی نداشتند نمی توانستند اورا عمل کنند.به همین دلیل

صمد می خواست به مدرسه برودتابتواند دکترشود وخواهرش راعمل کندولی نمی توانست چون زندگی کردن درشهرسخت بود وهیچ مدرسه ای دردهکده نبود.

روزی ازروزهاصمد به بهانه ی اینکه شیرهارا بفروشد به شهر رفت تاببیند مدرسه

شهرچه جوراست ولی بین راه،راه شهررا اشتباه رفت تا به کاروانی رسید که توقف

کرده بودند از انها راه،شهررا پرسید ووقتی فهمیداشتباه امده است خیلی ناراحت شد

 وبه راه شهر حرکت کرد .وقتی به شهررسید،شب شده بود به همین دلیل جلوی

رستورانی نشست تا فکرکندولی آقا میرزاصاحب رستوران فکرکردصمدبرای کار

  اینجا نشسته است ومنتظر اواست به همین دلیل اورا به داخل رستوران برد.وگفت:

هرروز  باید اینجارتمیز کنی اگرکارت راخوب انجام دادی تورا کارگر آشپزخانه میکنم

. صمد ازاینکه کار پیدا کرده بود خوشحال بود ولی نمی توانست دوری خانواده اش

 راتحمل کندواصلا جایی برای خوابیدن نداشت به همین دلیل قصه تمام زند گی خود

رابرای صاحب رستوران تعریف کرد.صاحب رستوران دلش برای او رحم آمد وگفت:میتوانی دراتاق گوشه ی رستوران بخوابی.من به تواعتماد می کنم ومسئولیت تمام

وسایل اینجا رابه تومی سپارم درخصوص خانواده ات فقط یک روز درهفته می توانی

 به روستایت  بروی ودرکنار خانواده ات باشی.صمد ازاوبسیار تشکر کرد. وبرای

خوابیدن به اتاق کنار رستوران رفت.اتاق کوچکی بود ولی برای اومناسب بود.به همین

 دلیل وسایل خود راانجا گذاشت وبه خواب عمیقی فرورفت.فردا صبح زود ازخواب بلند

 شدورستوران را تمیز کرد درحال تمیز کردن پنجره بود که .... 

درمورد این قسمت داستانی که خودم نوشتم نظر دهید