تلاش برای هدف

یکی بود،یکی نبود.روزی بودروزگاری دردهکده ای ازگوشه ی از

شهربزرگ پسرکی به نام صمد باپدر ودوخواهر خودزندگی می کرد.خواهرکوچک

 صمداز تولدش دستش فلج شده بود وبرای عمل آن پول زیادی می خواست وچون

خانواده  صمددرامد بسیار خوبی نداشتند نمی توانستند اورا عمل کنند.به همین دلیل

صمد می خواست به مدرسه برودتابتواند دکترشود وخواهرش راعمل کندولی نمی توانست چون زندگی کردن درشهرسخت بود وهیچ مدرسه ای دردهکده نبود.

روزی ازروزهاصمد به بهانه ی اینکه شیرهارا بفروشد به شهر رفت تاببیند مدرسه

شهرچه جوراست ولی بین راه،راه شهررا اشتباه رفت تا به کاروانی رسید که توقف

کرده بودند از انها راه،شهررا پرسید ووقتی فهمیداشتباه امده است خیلی ناراحت شد

 وبه راه شهر حرکت کرد .وقتی به شهررسید،شب شده بود به همین دلیل جلوی

رستورانی نشست تا فکرکندولی آقا میرزاصاحب رستوران فکرکردصمدبرای کار

  اینجا نشسته است ومنتظر اواست به همین دلیل اورا به داخل رستوران برد.وگفت:

هرروز  باید اینجارتمیز کنی اگرکارت راخوب انجام دادی تورا کارگر آشپزخانه میکنم

. صمد ازاینکه کار پیدا کرده بود خوشحال بود ولی نمی توانست دوری خانواده اش

 راتحمل کندواصلا جایی برای خوابیدن نداشت به همین دلیل قصه تمام زند گی خود

رابرای صاحب رستوران تعریف کرد.صاحب رستوران دلش برای او رحم آمد وگفت:میتوانی دراتاق گوشه ی رستوران بخوابی.من به تواعتماد می کنم ومسئولیت تمام

وسایل اینجا رابه تومی سپارم درخصوص خانواده ات فقط یک روز درهفته می توانی

 به روستایت  بروی ودرکنار خانواده ات باشی.صمد ازاوبسیار تشکر کرد. وبرای

خوابیدن به اتاق کنار رستوران رفت.اتاق کوچکی بود ولی برای اومناسب بود.به همین

 دلیل وسایل خود راانجا گذاشت وبه خواب عمیقی فرورفت.فردا صبح زود ازخواب بلند

 شدورستوران را تمیز کرد درحال تمیز کردن پنجره بود که .... 

درمورد این قسمت داستانی که خودم نوشتم نظر دهید