شعر

ار

در آغوش طبیعت


دریکی ازروزهای خوب خدا

می دویدم من به سوی دریا

می دیدم کوهایی را زیبا

برفراز آسمان بی همتا


میدویدم به این سوآن سو

تا بادی به خورد بر گیسو‌

می بوییدم گلهای رنگی رابو

می دیدم درحال پروازچند قو


می خواستم ببینم این جهان

تا بدانم از دنیای بی کران

تا که رسیدم به یک مکان

نمی دیدم چیزی رادر آن


پس در جست وجوی آب

از دور دیدم یک سراب

اما چیزی نبود جز یک خواب

در آسمان بود مهتاب


او مرا برد به آسمان

تا ببینم خوب جهان

افتادم از بالا نا گهان 

بر روی یک رنگین کمان


دوست شدم باخیلی ازپروانه ها

من شدم از همه ی غم ها رها

می گذشت درذهن هریک از ما

کاش نمی شدیم از هم جدا


وبلاگ:www.favoblogsky.com



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.